، تا این لحظه: 21 سال و 4 روز سن داره

علی سفید برفی

خاطرات 1386

اردیبهشت ١٣٨٦ تولد پنج سالگی علی  ما خاله هانیه اینارو پاگشا کرده بودیم ودعوتشون کرده بودیم زنجان وچون مصادف با تولد ت هم بود دو تا مراسمو باهم گرفتیم .این اولین تولدی بود که تو زنجان می گرفتیم.(این لباسارم خاله هانیه برا تولدت گرفته بود )علی وآرمان در لباس مرد عنکبو تی چه ذوقی می کردن.   پارک محله آنا اینا یک اتفاق بد خرداد١٣٨٦ در تاریخ ٣خرداد١٣٨٦علی بابا بزرگش (بابای باباشو )از دست داد.عمو امین حدود ساعت سه عصر زنگ زد خو نمون وجریانو گفت بابا که کلا ملت ومبهوت مو نده بود منم دست و پامو گم کرده بودم زنگ زدم  خانم بنیادی دوست و همکارربابایی وجریانو گفتم دسیتشون درد نکنه نیم ساعت طول نکشید که...
4 مهر 1392

خاطرات 1387

 نوروز ١٣٨٧ همه رفتیم کاشان دایی نادر اینام از آبادان قرار بود بیان کاشان ،جلوی میدان مدخل کاشان همدیگرو دیدیم و ناهار خوردیم وسال تحو یل شد بعدش رفتیم اصفهان همگی دور هم بودیم وخیلی جالب بود که همه در یک شهر دیگه دور هم جمع شدیم . علی به همراه پسر دایی هاش آرمان ،الشن وآرشام  -میدان  مدخل کاشان - چند ساعت بعد از تحو یل سال -   آبشار نیاسرکاشان  کاشان .نوروز ١٣٨٧.دایی ناصر این عکسو انداخت.  سیزده بدر ١٣٨٧اطراف سد تهم. زنجان بامریم خانم اینا وخانم بنیادی اینا رفته بودیم سیزده بدر تولد پنج سالگی علی.تبریز عموصمد بابا که ساکن تهرانن فوت کرده بود.به خاطر همین بابا اینجا ...
4 مهر 1392

خاطرات 1385

نوروز ١٣٨٥-آبادان جلوی خو نه ی دایی نادر شلمچه .نوروز ١٣٨٥ ١٣بدر ١٣٨٥ تخت سلیمان در آذربایجان غربی ،اززنجان یکروزه با آقای بابایی اینا وآقای امینی اینا رفتیم تخت سلیمان وخیلی خوش گذشت .واقعا جای دیدنیی بود.مااون موقع از این مسافرت های یکروزه که مسافت زیادی هم داشتن زیاد می کردیم جمعمون خیلی عالی بود وخستگی راهو متوجه نمی شدیم .یادش بخیر مریم خانم برا صبحانه کله پاچه پخته بود من برا ناهار کوکوی لو بیا سبز وخانم بنیادی برا عصرانه آش دوغ .اینم اضافه کنم آش دوغ های خانم بنیادی محشر بود . ٢٦اردیبهشت ١٣٨٥تولد سه سالگی علی تبریز اردیبهشت ١٣٨٥.این دوچرخه رو آنا اینا برا تولدت گرفته بودن و بااتو بوس فرستاده بودن زنجا...
4 مهر 1392

خاطرات 1382

به خاطر کار بابایی ، در زنجان زندگی میکردیم برای زایمان اومدم تبریز و پسر مهربو نمون در روز جمعه تاریخ ٢٦/٢/١٣٨٢مصادف با١٤ربیع الاول ١٤٢٤(سال گوسفند)ساعت٩صبح بدنیااومد.اینجاجلوی بیمارستان زکریااست دارم میرم زایمان. چون خونمون زنجان بود خو نه ی آقاجون اینا(بابای مامان)مو ندیم بابام دوهفته مرخصی گرفته بود که پیش ماباشه .شب قبل از زایمانم بابااومد تبریز و باهم رفتیم کمی دور زدیم بابامی خواست یکم از استرس من کم بشه ولی من دست خودم نبود ،بعد برگشتن به خو نه مامان سفره ی شامو پهن کرد و به تاکید دکترم شاممون سوپ بود سر شام بودیم که داداش نادر از شمال زنگ زد ومامان گوشی رو برداشت ودایی نادر گفت که می خواد بامن حرف بزنه من گوشی رو گرفت...
4 مهر 1392

رفتن به ائل گلی

  29 مرداد سه شنبه با خاله ها و آنا و وخاله ها ود ختر خاله های عمو اکبر (بابای ارمیا ) از صبح رفتیم ائل گلی و شب برگشتیم وخیلی هم به ما خوش گذشت .(حدود سی نفر فقط خانوم بودیم ،سال قبلم رفته بودیم .خیلی خوش میگذره     علی عاشق آناست . این عکس هم یک عکس کاملا منحصر بفرده.علی و آنا دور از چشم ال آی خانوم تنها نشستن و ناهار می خورن . ...
1 مهر 1392

مرداد 92

13 مرداد قرار بود دایی اینا افطار بیان خو نه آنا ، ما هم دعوت داشتیم . دم ظهر علی خواست یک کمپوت برای خودش باز کنه که این 3 تا وروجک رفتن تو صف ایستادن که علی به او نا م کمپوت بده شکار لحظه ها 14 مرداد دوشنبه قرار گذاشتیم افطار بریم بیرون .اینم عکس های اون روز ای جان ،ار میا خیلی علی رو دوست داره .علی هر کاری می کنه ارمیام فورا پشت سرش تکرار می کنه 16 مرداد علی طفلی همیشه درگیر این وروجک هاست ...
1 مهر 1392

تولد دوسالگی بچه ها

دومین تولد بچه هارو روز تولد ارمیا خو نه ی خاله نعیمه گرفتیم .عموها وعمه های ارمیا هم اومده بودن .خیلی خوش گذشت مخصوصا با اون سفره ی افطاری که خاله نعیمه پهن کرده بود ...
1 مهر 1392