، تا این لحظه: 21 سال و 3 روز سن داره

علی سفید برفی

خاطرات 1387

1392/7/4 10:02
نویسنده : مامان علی
362 بازدید
اشتراک گذاری

 نوروز ١٣٨٧

همه رفتیم کاشان دایی نادر اینام از آبادان قرار بود بیان کاشان ،جلوی میدان مدخل کاشان همدیگرو دیدیم و ناهار خوردیم وسال تحو یل شد بعدش رفتیم اصفهان همگی دور هم بودیم وخیلی جالب بود که همه در یک شهر دیگه دور هم جمع شدیم .

علی به همراه پسر دایی هاش آرمان ،الشن وآرشام  -میدان  مدخل کاشان - چند ساعت بعد از تحو یل سال -

 

آبشار نیاسرکاشان

 کاشان .نوروز ١٣٨٧.دایی ناصر این عکسو انداخت.

 سیزده بدر ١٣٨٧اطراف سد تهم. زنجان

بامریم خانم اینا وخانم بنیادی اینا رفته بودیم سیزده بدر

تولد پنج سالگی علی.تبریز

عموصمد بابا که ساکن تهرانن فوت کرده بود.به خاطر همین بابا اینجا لباس مشکی پوشیده

 

١٥خرداد١٣٨٧.روستای خانقاه ،اطراف هریس

علی خیلی دوست داره به من وآنا جو نش گل هدیه بده ماچهروقت یه جایی می ریم که گل داشته باشه فورا یه دسته می چینه ومیاره برامون این دسته گلو رو برامن چیده بود ودایی ناصراین عکسوازش گرفت.یاگل هارو پرپرمی کنه و میریزه سرمون بعضی وقتا میگم خوش به حال خانموشخجالت

تابستان١٣٨٧.پارک نزدیک خو نمون درزنجان (پارک شهرک کارمندان)

امروز بله برون خاله نعیمه است اما ما به خاطر اداره ی بابا نتو نستیم بریم .ابروبابام مارو برده بود بیرون که حال وهوامون عوض بشه واحساس ناراحتی نکنیم .

 

٢٦تیر ١٣٨٧.روز پدر محضر عقد نعیمه

مرداد١٣٨٧.ساری (محمود آبادهتل بیمه ی ایران)

٧مرداد١٣٨٧.دوشنبه  پارک جنگلی  نور

  دوم مهر ١٣٨٧.زنجان

علی به پیش دبستانی می ره ،

یکم  مهر ماه ،شهادت حضرت علی بود وهمه جا تعطیل بود .

دوم مهر رفتن به پیش دبستانی علی مصادف بود با تولدبابا.بابا از اداره مرخصی گرفته بود که با هم ببریمت پیش دبستانی لبخند

عاشوراو تاسوعای حسینی .سال١٣٨٧.از پیش دبستانی مراسم عزاداری گرفته بودن واین لباساو چپیه رو برامراسم اون روز گرفتیم

آبان ١٣٨٧.پارک ارم زنجان

علی وآرمان

 

رختشو یخانه زنجان.

یکی از جاها ی دیدنی زنجان که هروقت مهمو نی از تبریز می اومد میبردیمش برادیدن رختشو یخانه .

علی و پسردایی  اش آرمان در رختشو یخانه زنجان

آبان ١٣٨٧

١٦آبان نمو نه ای از نقاشی های علی .بابااین عکسو انداخت.

یک خبر خوب خندهخندهخنده

یکروز  تو پیش دبستانی غنچه لر زنجان جلسه داشتن وحضور همه ی اولیا اجباری بود منم به خاطر شما رفته بودم ،دیدم مو بایلم زنگ زد وشماره ی بابایی افتاد تعجب کردم جون بابامی دو نست تو جلسه ام واین جور مواقع زنگ نمی زنه گوشی رو باز کردم وجواب دادم بابا با یک لحن خاصی گفت تمو م شدی فورا بهم زنگ بزن .منم دل تو دلم نبود که چی شده ،خلاصه بلافاصله از اتمام جلسه زنگ زدم بابایی ،وبابایی گفت میری تبریز .تعجب کردم چو ن من یکی دورو ز بود که از تبریز اومده بودم گفتم چطور ماکه تازه اومدیم گفت نه برای مسافرت برا همیشه می گم نمی دو نی چه ذوقی کردم بابا گفت با انتقالمون به تبریز بدون جایگز ین موافقت کردن راستشو بخوای تموم راههارو رفته بودیم برا انتقال ولی معمولا بی نتیجه می مو ند اما این دفعه ...باورم نمی شد بلا فاصله زنگ زدم تبریز و به مامانم اینا خبر دادم داریم میایم امابرای همیشه .احساس اون روزای منوفقط خدا میدو نه .خدایا شکرت.تا آخر اون ماه (بهمن )مااسباب کشی کردیم ،کی باورش می شد عرض ده بیست روز دیگه ساکن تبریز می شیم واز رفت وآمدهای هفتگی تموم می شیم .البته اینم اضافه کنم که بابا اجازه می دادهر هفته بیایم تبریز  براتمام مهمو نیا می اومدیم ،از تبریزم از مامانم اینا وخواهراو وداداشام می اومدن و نمی ذاشتن احساس تنهایی کنیم ومهمتر از همه دوستا وهمکارای خوب بابا بودن که همیشه کنارمون بودن .خلاصه بهمن ماه اومدیم تبریز و پیش دبستان شما عوض شد پیش دبستانی آبشار ثبت نامت کردیم چون هم به خو نمون نزدیک بود وهم خاله جون او نجامشغول بود.

اینم همکارای بابا روز خداحافظی بابا از  اداره یزنجان

دستشون درد نکنه خیلی زحمت کشیده بودن.



پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)